سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ambition - بیایید قدر خود را بدانیم
  •  RSS 
  • خانه
  • شناسنامه
  • پست الکترونیک
  • مدیریت وبلاگ من

  • درباره من
    ambition - بیایید قدر خود را بدانیم
    ambition
    دلم میخواد هر کاری که انجام بدم فقط برای رضای خدا باشه.

  • لوگوی وبلاگ من
    ambition - بیایید قدر خود را بدانیم

  • اشتراک در خبرنامه

     


  • لینک دوستان من
    دانلود کرک بازی موبایل نرم افزار امپراطور دریا درpeyman download
    وبلاگ مبایل مذهبی
    دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را...
    سلام

  • لوگوی دوستان من







  • اوقات شرعی


  • مطالب بایگانی شده
    امید...عجیب!!!
    شب قدر.....عید فطر
    یاد او
    yek fereshteie namaloom
    *قدر خودت را بدان*
    واقعی
    نگو و نخواه...
    زمستان 1386
    پاییز 1386
    تابستان 1386
    پاییز 1385

  • آهنگ وبلاگ من


  • وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
  • جنبش واژه زیست

    نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 7:28 عصر)

     

                                             جنبش واژه ء زیست                                         

    پشت کاجستان برف .
    برف ، یک دسته کلاغ .
    جاده یعنی غربت .
    باد ، آواز ، مسافر ، و کمی میل به خواب .
    شاخ پیچک ، و رسیدن ، و حیاط . 
    من و دلتنگ ، و این شیشه ء خیس .
    می نویسم ، و فضا .
    می نویسم ، و دو دیوار ،
     و چندین   گنجشک .
    یک نفر دلتنگ است . 

                                               یک نفر می بافد .                                                                                      یک نفر می شمرد .                                          
                         یک نفر می خواند .                  
    .....
     
    زندگی یعنی : یک سار پرید .
    از چه دلتنگ شدی ؟
    دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید ،
    کودک پس فردا ،
    کفتر آن هفته .
     ... 
    یک نفر دیشب مرد
    و هنوز ، نان گندم خوب است .
    و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند .
    قطره ها در جریان ،

                           برف بر دوش سکوت
                         
     و زمان روی ستون فقرات گل یاس



    نظرات دیگران ( )

  • یک فرشته نامعلوم..

    نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 7:23 عصر)

     

    ...

    کودکی که تازه متولد شده بود،نزد خدا رفت و از او پرسید :

     « می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛

     اما من به این کوچکی و

     بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟»

     خداوند پاسخ داد:« از میان بسیاری از فرشتگان،من یکی را

     برای تو در نظر گرفتم.

     او در انتظارتوست و از تو نگهداری خواهد کرد.»

     اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.

     اینجا در بهشت،من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم

     واینها برای شادی من کافیست.

     خداوند لبخند زد:« فرشته تو برایت آواز خواهد خواند وهر روز به تو لبخند خواهد زد.

     تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»

     کود ک ادامه داد:« من چطور میتوانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»

     خداوند او را نوازش کرد و گفت:

     « فرشته تو،زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی،

     در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»

     کودک با ناراحتی گفت:«وقتی می خواهم با شما صحبت کنم،چه کنم؟»

     خداوند برای این سؤال هم پاسخی داشت:

     «فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی»

     کودک سرش را برگرداند و پرسید:

     «شنیده ام که در زمین آدم های بدی هم زندگی می کنند.چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»

     فرشته ات هز تو مراقبت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

     کودک با نگرانی ادامه داد:« اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم،ناراحت خواهم بود.»

     خداوند لبخندی زد و گفت:« فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد

     موخت؛گرچه من همواره در کنارتو خواهم بود.»

     در آن هنگام بهشت آرام بود،اما صداهایی از زمین شنیده می شد.کودک می دانست که باید سفر را آغاز کند.

     او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید:« خدایا! اگر باید همین حالا بروم،لطفآ نام فرشته هم را به من بگویید.»

     خداوند شانه او را نوازش کرد وپاسخ داد:« نام فرشته ات اهمیتی ندارد.به راحتی میتوانی او را مادرصدا کنی.»

     

     



    نظرات دیگران ( )

  • *قدر خودت را بدان*

    نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 4:26 صبح)
     
    اگر ثروتمند نیستی مهم نیست بسیاری از مردم ثروتمند نیستند

    اگر سالم نیستی هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی میکنند

    اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی وجود دارد

    اگر جوان نیستی همه با چهره پیری مواجه میشوند

    اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم میتوان زندگی کرد

    اگر قدرت سیاسی و مقام نداری مشاغل مهم متعلق به محدودی از انسانهاست

    اما اگه عزت نفس نداری برو بمیر که هیچ چیز نداری
    ......


    نظرات دیگران ( )

  • و خدایی که در این نزدیکی است...

    نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 2:3 صبح)
     
     و خدائی که در این نزدیکی ست ...                                                              
     
     پیرزنی در خواب به خدا گفت:خدایا، من خیلی تنها هستم،                                                         
       آیا مهمان من می شوی؟
    ندائی به او گفت که فردا خدا به دیدنش خواهد آمد.
    پیرزند از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد؛
      رفت و چند قرص نان تازه خرید و خوشمزه ترین غدائی که بلد بود پخت
    سپس نشست و منتظر ماند، ساعتی نگذشت!
    در خانه به صدا در آمد؛ پیر زن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد
    پشت در پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا غذائی به او بدهد.
     پیرزن با عصبانیت سر قفیر داد زد و در را بست.
    نیم ساعت بعدباز در خانه به صدا در آمد؛ پیرزن دوباره در را باز کرد.
    این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد
      ولی زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.
    نزدیک غروببار دیگر در خانه به صدا در آمد،
      این بار پیرزنی مطمئن بود که خدا آمده،                                                 
      پس با عجله بسوی او دوید در را باز کرد ولی این بارنیز زن فقیری پشت در بود،                            
      زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذائی بخرد؛             
     پیرزن خیلی عصبانی شده بود، با داده فریاد زن را دور کرد.       
    شب شد خدا نیامد.
     پیرزن نا امید شد و با ناراحتی سر به آسمان بلند کرد
     و به خدا گفت: خدایا، مگر تو نگفتی که امروز به دیدنم می آیی؟
    جواب آمد:
    خداوند 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی !!!
     


    نظرات دیگران ( )

  • امید..خیلی عجیب

    نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 1:56 صبح)

    Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

     

     

     

    چهار شمع به آهستگی می سوختند،در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسید

    ------------------------------------------------------------------

     

     

     

     

    Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

     

     

    شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی

    می میرم.......سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد

     ------------------------------------------------------------------

     

     

     

    Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

     

     

    شمع دوم گفت:من ایمان واعتقاد هستم،ولی برای بیشتر آدم ها  دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود

    ندارد که دیگرروشن بمانم.........سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت

    ------------------------------------------------------------------

     

     

     

    Hosted byFreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

     

     

     شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم،انسان ها من را در حاشیه

    زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند،آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق

    بورزند..............طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد

    ------------------------------------------------------------------

     

    Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

     

     

    ناگهان کودکی وارد اتاق شدو سه شمع خاموش را دید،گفت:چرا شما خاموش شده اید،همه انتظار دارند که شما تا

    آخرین لحظه روشن بمانید.........سپس شروع به گریه کرد...........پــــــــس

      ------------------------------------------------------------------

     

     

     

    Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

     

     

     

     شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم،مـن

    امـــید هستم

     ------------------------------------------------------------------

     

     

    Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

     

     

     

     با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید.....کودک شمع امید را برداشت و بقیهَ شمع ها را روشن کرد 

     ------------------------------------------------------------------

     

     

     

    Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

     

     

     

     نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود

     ------------------------------------------------------------------

     

     

     

     

    Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

     

     

     

     هر یک از ما در این صورت می توانیم امید،ایمان،آرامش و عشق را در  خود        

    زنده نگه داریم

     

     

     

     



    نظرات دیگران ( )

  • او وجود دارد ولی...

    نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 1:56 صبح)

     

    مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت                                                                           

    در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت

    آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد

    مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی

    مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی

    و درد و رنج وجود داشته باشد؟

    مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت

    به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد

    مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف

    با سرعت به آرایشگاه برگشت و به ارایشگر گفت

    می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند

    مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟

    من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم

    مشتری با اعتراض گفت                                                                  

                                   پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند                                                                                     

    "آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند          

    مشتری گفت دقیقا همین است

    خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند!

    برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد!!!!



    نظرات دیگران ( )

    <      1   2   3   4