RSS
خانه شناسنامه پست الکترونیک مدیریت وبلاگ من درباره من ![]() ambition
دلم میخواد هر کاری که انجام بدم فقط برای رضای خدا باشه. لوگوی وبلاگ من ![]() اشتراک در خبرنامه
لینک دوستان من دانلود کرک بازی موبایل نرم افزار امپراطور دریا درpeyman download وبلاگ مبایل مذهبی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را... سلام لوگوی دوستان من ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() اوقات شرعی مطالب بایگانی شده امید...عجیب!!! شب قدر.....عید فطر یاد او yek fereshteie namaloom *قدر خودت را بدان* واقعی نگو و نخواه... زمستان 1386 پاییز 1386 تابستان 1386 پاییز 1385 آهنگ وبلاگ من وضعیت من در یاهو یــ |
جنبش واژه زیست
نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 7:28 عصر)
پشت کاجستان برف . یک نفر می بافد . یک نفر می شمرد .
یک فرشته نامعلوم..
نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 7:23 عصر)
... کودکی که تازه متولد شده بود،نزد خدا رفت و از او پرسید : « می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟» برای تو در نظر گرفتم. او در انتظارتوست و از تو نگهداری خواهد کرد.» واینها برای شادی من کافیست. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.» « فرشته تو،زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.» «فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی» «شنیده ام که در زمین آدم های بدی هم زندگی می کنند.چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟» موخت؛گرچه من همواره در کنارتو خواهم بود.» او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید:« خدایا! اگر باید همین حالا بروم،لطفآ نام فرشته هم را به من بگویید.»
*قدر خودت را بدان*
نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 4:26 صبح) اگر ثروتمند نیستی مهم نیست بسیاری از مردم ثروتمند نیستند
اگر سالم نیستی هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی میکنند اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی وجود دارد اگر جوان نیستی همه با چهره پیری مواجه میشوند اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم میتوان زندگی کرد اگر قدرت سیاسی و مقام نداری مشاغل مهم متعلق به محدودی از انسانهاست اما اگه عزت نفس نداری برو بمیر که هیچ چیز نداری ......
و خدایی که در این نزدیکی است...
نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 2:3 صبح) و خدائی که در این نزدیکی ست ...
پیرزنی در خواب به خدا گفت:خدایا، من خیلی تنها هستم،
![]() آیا مهمان من می شوی؟
ندائی به او گفت که فردا خدا به دیدنش خواهد آمد.
پیرزند از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد؛
رفت و چند قرص نان تازه خرید و خوشمزه ترین غدائی که بلد بود پخت
سپس نشست و منتظر ماند، ساعتی نگذشت!
در خانه به صدا در آمد؛ پیر زن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد
پشت در پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا غذائی به او بدهد.
پیرزن با عصبانیت سر قفیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعدباز در خانه به صدا در آمد؛ پیرزن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد
ولی زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.
نزدیک غروببار دیگر در خانه به صدا در آمد،
این بار پیرزنی مطمئن بود که خدا آمده،
پس با عجله بسوی او دوید در را باز کرد ولی این بارنیز زن فقیری پشت در بود،
زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذائی بخرد؛
پیرزن خیلی عصبانی شده بود، با داده فریاد زن را دور کرد.
شب شد خدا نیامد.
پیرزن نا امید شد و با ناراحتی سر به آسمان بلند کرد
و به خدا گفت: خدایا، مگر تو نگفتی که امروز به دیدنم می آیی؟
جواب آمد:
خداوند 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی !!!
امید..خیلی عجیب
نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 1:56 صبح)
چهار شمع به آهستگی می سوختند،در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسید ------------------------------------------------------------------
شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می میرم.......سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد ------------------------------------------------------------------
شمع دوم گفت:من ایمان واعتقاد هستم،ولی برای بیشتر آدم ها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگرروشن بمانم.........سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت ------------------------------------------------------------------
شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم،انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند،آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند..............طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد ------------------------------------------------------------------
ناگهان کودکی وارد اتاق شدو سه شمع خاموش را دید،گفت:چرا شما خاموش شده اید،همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید.........سپس شروع به گریه کرد...........پــــــــس ------------------------------------------------------------------
شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم،مـن امـــید هستم ------------------------------------------------------------------
با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید.....کودک شمع امید را برداشت و بقیهَ شمع ها را روشن کرد ------------------------------------------------------------------
نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود ------------------------------------------------------------------
هر یک از ما در این صورت می توانیم امید،ایمان،آرامش و عشق را در خود زنده نگه داریم
او وجود دارد ولی...
نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 1:56 صبح)
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به ارایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم مشتری با اعتراض گفت پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند "آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند مشتری گفت دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند! برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد!!!!
|